لا یوم کیومک یا اباعبدالله
... بالاخره وقت خداحافظی فرا رسید. اقا محمدرضا در آغوش مادر با نگاهی مضطرب به من نگاه کرد و گریه کنان میگفت که من هم می آیم مالزی. بعد ادامه داد که بیا بوس ناز نکردمت و میخواهم بوس ناز کنم. همه اینها روشی بود تا من را بیشتر در کنار خود نگه دارد. در این حین بود که بغض تمام هجمه خود را وارد کرد تا من را تحت تاثیر خود قرار دهد. اگرچه بغض را کنار زدم اما دلم به یاد سیدالشهدا افتاد، اما لا یوم کیومک یا اباعبدالله. چگونه حضرت، عبدالله ابن حسین را در حالی که شهید بود در بغل گرفت. چگونه آن درد او را تحت تاثیر قرار نداد؟ و چگونه ... . تحمل و طاقت آنها آسان نبود مگر با لطف خدا و توجه ان حضرت به خدا.
... بالاخره وقت خداحافظی فرا رسید. اقا محمدرضا در آغوش مادر با نگاهی مضطرب به من نگاه کرد و گریه کنان میگفت که من هم می آیم مالزی. بعد ادامه داد که بیا بوس ناز نکردمت و میخواهم بوس ناز کنم. همه اینها روشی بود تا من را بیشتر در کنار خود نگه دارد. در این حین بود که بغض تمام هجمه خود را وارد کرد تا من را تحت تاثیر خود قرار دهد. اگرچه بغض را کنار زدم اما دلم به یاد سیدالشهدا افتاد، اما لا یوم کیومک یا اباعبدالله. چگونه حضرت، عبدالله ابن حسین را در حالی که شهید بود در بغل گرفت. چگونه آن درد او را تحت تاثیر قرار نداد؟ و چگونه ... . تحمل و طاقت آنها آسان نبود مگر با لطف خدا و توجه ان حضرت به خدا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر